دنیا بدون مامان بزرگ چطور داره میگذره،نمیدونم!
من چطور دارم طی میکنم ،نه میرم سر خاکش،نه خونه اش!
قبلا که می رفتیم و زنگ درو می زدیم ،خیلی طول می کشید تا از جاش بلند بشه و در رو برامون باز کنه.اما بالاخره باز می کرد.
2 ماه پیش آخرین بار که رفتم به یاد و امید قبل،زنگ درو زدم و منتظر موندم تا درو باز کنه اما خیلی طول کشید،اما هیچ کس در رو باز نکرد.دنیا روی سرم خراب شد،از دنیا یه کشیده ی محکم دیگه خوردم.انگار همون لحظه دوباره از دستش داده بودم.نشستم تو ماشین و تا تونستم زار زدم و اشک ریختم.
حالا چکار می کنم؟
نه میرم سر خاکش ، نه میرم خونه اش!
فقط هربار دلم براش تنگ میشه،زیر لب میخونم:

حالا دیگه تو رو داشتن خیاله
دل اسیر آرزوهای محاله

غبار پشت شیشه میگه رفتی
ولی دلم هنوز باور نداره

آسمون از غم دوریت روز و شب داره میباره
.
.
.
و اون اشکه که بی صدا میریزه.

پ.ن:الان  چهار ماه و بیست روزه تقویم میگه مامان بزرگ رو نداریم. من چیکار میکنم؟گوشمو میگیرم صدای تقویمو نشنوم.نه میرم سر خاکش.نه میرم خونه اش!

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها