اشک ها و لبخند ها



یه دوستی بود که یه روزی از شدت محبتی که تو قلبم بهش داشتم موقع خداحافظی بغلش کردم ، از قضا مادرش بهمون تذکر داد که تو جمع محبتتونو به هم زیاد نشون ندین چشم می خورید!
اون روز که شاید بشه گفت 5 سال پیش بود ته دلم لرزید که شاید حق داشته باشن.ولی اخه چشم زدن یعنی چی ؟!من که اعتقادی ندارم!
گذشت و گذشت تا امروز بعد از حساسیتهای ریز و درشتی که داره و دلخوریای بیجا و فلان و بهمانش،روز به روز فاصله مون هی بیشتر و بیشتر شد!
امروز یهو یادم اومد اون صحنه ی 5 سال پیش رو!الان با خودم همچنان می گم به چشم زدن اعتقادی ندارم!اگه اون مادر بجای اینکه بیاد و تذکر بده که نکنید مبادا چشم بخوردید،به دخترش یاد میداد که چطور احساسات منفیشو کنترل کنه و ارتباط درست رو تمرین کنه،شاید الان اوضاع زندگیش خیلی فرق میکرد و بهتر از این حرفا بود!

دنیا بدون مامان بزرگ چطور داره میگذره،نمیدونم!
من چطور دارم طی میکنم ،نه میرم سر خاکش،نه خونه اش!
قبلا که می رفتیم و زنگ درو می زدیم ،خیلی طول می کشید تا از جاش بلند بشه و در رو برامون باز کنه.اما بالاخره باز می کرد.
2 ماه پیش آخرین بار که رفتم به یاد و امید قبل،زنگ درو زدم و منتظر موندم تا درو باز کنه اما خیلی طول کشید،اما هیچ کس در رو باز نکرد.دنیا روی سرم خراب شد،از دنیا یه کشیده ی محکم دیگه خوردم.انگار همون لحظه دوباره از دستش داده بودم.نشستم تو ماشین و تا تونستم زار زدم و اشک ریختم.
حالا چکار می کنم؟
نه میرم سر خاکش ، نه میرم خونه اش!
فقط هربار دلم براش تنگ میشه،زیر لب میخونم:

حالا دیگه تو رو داشتن خیاله
دل اسیر آرزوهای محاله

غبار پشت شیشه میگه رفتی
ولی دلم هنوز باور نداره

آسمون از غم دوریت روز و شب داره میباره
.
.
.
و اون اشکه که بی صدا میریزه.

پ.ن:الان  چهار ماه و بیست روزه تقویم میگه مامان بزرگ رو نداریم. من چیکار میکنم؟گوشمو میگیرم صدای تقویمو نشنوم.نه میرم سر خاکش.نه میرم خونه اش!

04

از بعد از فوت مادر بزرگ همه چیز عوض شد.نگاهم به دنیا.کنترل خشمم.دیدم به آدمهایی که عذابم میدادند.

آخ که مغزم درد می کنه!

آیا باید برای مسیر اشتباهی که می رفتم و کسی من رو در اون مسیر دوست داشته،و حالا میخوام مسیرمو درست برم ولی ممکنه چند نفری دیگه دوستم نداشته باشن غصه بخورم؟!

قظعا خیر.اما پس چرا فکر میکنم دارم عذاب می کشم؟!


هر کس شیوه ای برای تخلیه و بروز استرس و غم و غصه ی درونش داره.یکی داد و بیداد و فغان راه میندازه.یکی خیره میشه به یه نقطه.یکی پر حرف تر میشه.یکی ساکت تر.
من اما.
ساکت میشم(بخونیم لال میشم).چین وشکن پیشونیم زیاااااد میشه.مو سفید می کنم و از اون بدتر جوشهام به بیرون جهش پیدا می کنه! و یه مرض دیگه خوردن داخل لپمه!
وقتی یکی برای من درد دل میکنه نباید سکوت و جملات چرندی که میگم رو مبنی بر نفهمیدنم بذاره،دو روز دندون رو جیگر بذاره تعداد جوشهام نمایانگر غصه ای هست که براش خوردم.

تابستانی که گذشت از پراسترس ترین و غمبارترین تابستان های عمرم بود؛به ترتیب:
بدو بدوهای عروسی برادر.به فاصله یک هفته غم از دست دادن مادر بزرگ.مشکلااااات عظیم خونه دار شدن برادر و صاحبخانه ناجوانمرد و نگرانی از بابت فشار روحی که بقیه دارن تحمل میکنن و مبادا اثری جبران ناپذیر بذاره.دغدغه ی کسب و کار همسر.گسترش گرونی و نا امنی سرسام آور .مهاجرت صمیمی ترین دوست و ازدواجش و تاثیر نابسامانی ها بر زندگیش.

وای من!

پ.ن:برای اولین بار در همه ی عمرم از تموم شدن تابستان و شروع پاییز خوشحالم.شاید احمقانه به نظر بیاد اما عمیقا معتقدم  پایان هر چیز بدی میتونه آغازی زیباتر باشه.شروع سال،فصل،روز،ماه،هفته،دوستی،کار،حتی شارژ موبایل.

 بارها منتظر نشستم تا کسی از راه برسه و منو از باتلاقی که توش گیر کردم دربیاره اما یاد گرفتم تنها کسی که نجاتم داده خودم بودم به شرطی که ایمان بیارم میتونم از دل باتلاق زیبایی رو با خوودم بکشم بیرون و منتظر یه چیز خوب بشینم!

دنیا همیشه قشنگیاشو برای غافل گیر کردن داره.

دارم یه کتاب می خونم در مورد زمان حضرت علی  و امام حسین.رسیدم به حکومت عثمان و سو عملکرد و مدیریتش و پارتی بازی کردن برای قوم و خویش هاش که نهایت سبب نیتی و زمینه ساز شورش علیه خودش میشه.چندین بار حضرت علی رو به واسطه بین خودش و مخالفانش میفرسته و بلوای به وجود اومده رو ساکت میکنه با وعده ی اصلاح اوضاع حکمرانیش . ولی وقتی خرش از پل میگذره همه ی قول و قرارها رو فراموش میکنه و دوباره رویه قبل رو در پیش میگیره.همین زمینه ساز مرگش میشه.!

چقدر اوضاع به دوران عثمان شبیه شده.چقدر لجن از در و دیوار میباره و هیچکس هم به روی خودش نمیاره.رحم و شفقت از بین رفته.خدایا!خدایا!خدایا!

و حالا من میبینم چقد راه حل ساده ست .نذارید کار به جایی بکشه که 1400 سال بعد بیان بگن اگه عثمان فقط به وعده هاش عمل میکرد یا حتی اگه از اول این همه فرصت برای فاسدین ایجاد نمیکرد کشته نمیشد

راه روشنه فقط چشمها بسته ست!


خانه ای می خواهم آسمانش همچون سومین روز مهر ماه از هزار سیصد و نود و چهارمین سال شمسی زیباترین آسمان باشد.آبی.ابری.خنک.آفتابی.همه جا سبز.نوای خنده و شادی و جشن و پایکوبی تمام سرم را گرفته باشد.بی هییییچ غم و اندوهی!

اینجا از روزها، از آرزوها مینویسم!


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها