از بعد از فوت مادر بزرگ همه چیز عوض شد.نگاهم به دنیا.کنترل خشمم.دیدم به آدمهایی که عذابم میدادند.
آخ که مغزم درد می کنه!
آیا باید برای مسیر اشتباهی که می رفتم و کسی من رو در اون مسیر دوست داشته،و حالا میخوام مسیرمو درست برم ولی ممکنه چند نفری دیگه دوستم نداشته باشن غصه بخورم؟!
قظعا خیر.اما پس چرا فکر میکنم دارم عذاب می کشم؟!
دارم یه کتاب می خونم در مورد زمان حضرت علی و امام حسین.رسیدم به حکومت عثمان و سو عملکرد و مدیریتش و پارتی بازی کردن برای قوم و خویش هاش که نهایت سبب نیتی و زمینه ساز شورش علیه خودش میشه.چندین بار حضرت علی رو به واسطه بین خودش و مخالفانش میفرسته و بلوای به وجود اومده رو ساکت میکنه با وعده ی اصلاح اوضاع حکمرانیش . ولی وقتی خرش از پل میگذره همه ی قول و قرارها رو فراموش میکنه و دوباره رویه قبل رو در پیش میگیره.همین زمینه ساز مرگش میشه.!
چقدر اوضاع به دوران عثمان شبیه شده.چقدر لجن از در و دیوار میباره و هیچکس هم به روی خودش نمیاره.رحم و شفقت از بین رفته.خدایا!خدایا!خدایا!
و حالا من میبینم چقد راه حل ساده ست .نذارید کار به جایی بکشه که 1400 سال بعد بیان بگن اگه عثمان فقط به وعده هاش عمل میکرد یا حتی اگه از اول این همه فرصت برای فاسدین ایجاد نمیکرد کشته نمیشد
راه روشنه فقط چشمها بسته ست!
خانه ای می خواهم آسمانش همچون سومین روز مهر ماه از هزار سیصد و نود و چهارمین سال شمسی زیباترین آسمان باشد.آبی.ابری.خنک.آفتابی.همه جا سبز.نوای خنده و شادی و جشن و پایکوبی تمام سرم را گرفته باشد.بی هییییچ غم و اندوهی!
اینجا از روزها، از آرزوها مینویسم!
درباره این سایت